هنگامی که عیسی هفت ساله شد، مریم او را به مکتب فرستاد تا درس فرا گیرد. روزی معلم از عیسی خواست تا بگوید، ابجد، عیسی به جای پاسخ به معلم گفت؛ شما می دانید ابجد یعنی چه؟ معلم ناراحت شد و خواست او را تنبیه کند. اما عیسی از او خواست تا از تنبیه اش در گذرد. بعد عیسی رو به معلم شروع کرد به تفسیر و معنا کردن ابجد، هنگامی که عیسی با درایت و عقل کامل، تفسیر را بهتر از خود معلم
[320]
توضیح داد، معلم، مریم را به حضور طلبید و از او خواست تا فرزندش را به خانه ببرد و گفت؛ که او احتیاجی به درس ندارد.(1)
اگر چه عیسی همانند دیگر کودکان رشد کرد و در میان دیگر کودکان از نوجوانی به جوانی رسید، ولی آثار فضل و آیات رسالت در او آشکار بود. هنگامی که او با همسالان خود به بازی و سرگرمی مشغول بود، از آنچه که آنها در خانه های خود خورده اند و یا ذخیره نموده اند، خبر می داد.
او وقتی نزد آموزگار دهکده می رفت و در حضور او می نشست، از هر حیث با دیگر همسالان خود متفاوت بود و با جدیت تمام به گفتار استادش گوش می داد و با شوق فراوان، در یادگیری اهتمام می ورزید. هنوز استاد درباره موضوع درس سخن نگفته بود که عیسی آن را بیان می داشت و از آموزگار سؤالاتی می کرد. هیچ مشکلی بر او باقی نمی ماند و موضوعی از ذهنش خارج نمی گشت.
عیسی به دوازده سالگی نرسیده بود که به اتفاق مادرش به بیت المقدس رفت. جمعیتهای مختلف و مناظر جالب بیت المقدس و آثار سحرانگیز و دیدنی عبادتگاه ها او را مبهوت نساخت. شهر بزرگ بیت المقدس با آن همه نقش و نگار رنگارنگ و زیبایی ای که داشت عیسی را به خود جذب نکرد. با آنکه عیسی در آن سِن مستلزم بازی و سرگرمی های کودکانه بود، هیچگونه زیبایی و نقش و نگار شهر چشم او را نمی گرفت و از تمامی آنها چشم می پوشید و خود را به حوزه های فضل و حکمت می رساند تا از سرچشمه علم و معرفت سیراب گردد.